و چون صباحی زجای برجستیم از برای هین کردن شلمانمان به سوی آن یکی محنت سرای که شرکتش نام نهاده بودند و در آن خبری نبودی مگر آنکه رعایا بر حاکم شوریده بودندی و کس را حرمت کارفرما به بیضتین خویش نیز ارجاع روا ندانستی.عارض به آب- ان شاءالله خالی از نیترات- ز شوخ و غبار نوم بستردیم و به مقابل آینه شدیم از برای اجرای سنت و کشیدن یکی شانه بر این گیسوی پرپیچ پر فن ؛بناگاه بدیدیم هیبت طاعونی شکم و چاه زنخدان مدفون به زیر چربی .یا ابتایی بگفتیم در این مصیبت و نهیب دادیم خویش را که یا شیخ! یا حبیب الله!(ندا آمد که هین! این چه مایه پپسی است که از برای خویش باز کنی؟! خواستیم کف در دهان آوریم و آب در دیده بگردانیم از برای این عتاب و سر به صحاری طنجه بنهیم که حسش موجود نبود و ادواتش محشور!) تا چند مایه بخواهی زیستن به این نمط؟ که شب را به روز نرساندی مگر آنکه خروپفت ندیم سگان و بهایم کوی برزن بودی و روز را به شب نرساندی مگر آنکه بار این محنت بر دوش کشیدی.
القصه! عزم خویش جازم نمودیم از برای ستردن این حایل هائل از خویش.در میان نسخ باستانی و اوراد و اذکار اسلاف صالحین و مکاشفات گشتیم و بیافتیم آنچه باید میافتیم.مکتوبی یافت شدی که علت را به عهد باستان و دوران خلافت نئاتندرالان لعن الله علیهم اجمعین نسبت دادی.بگفتا که ظاهرا این لعینان آسمان و مطرودین زمین روزها بی قوت گذراندندی و مائده شان نبود جز ناچیزی از برای استنکاف از دیدار باری! پس بدنشان چون به مایه خوراکی یافتی اندکی را به قوتی برای ادامه حیات و بقیه را به صورت زیت و چربی به تن گرفتی...سالها بگذشتی و به مدد حمیت و غیرت اولیاء و اوصیا آنان توانستندی......
ادامه دارد...
۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 شطح الفحول::
ارسال یک نظر