مرویست که یکی از احباء یکی ساعت مچی از برای شیخ تحفه آورد. و شیخ چنان که رسم اولیاست و معمول بین ایشان دگرگونه ی سپاس و دعای خیر، تریپ اعراض از مال دنیا نهادی و بنا را بر نمد مال نمودن آن یار بینوا گذاشتی.پس بپرسیدی که:
مرا زین چه سودی باشد یا حاصلی؟
حبیب: مر زمان را بدانی و آن را ارج نهی!
شیخ: چه ارجی؟چه کشکی؟ زمان از برای ما چنان همی گذرد که ارزن ارزن گناهنمان به قاعده انبار غله شود.ارجش نهم؟
حبیب بگفتی: پدر و مادر و هفت سر جد و آبادم به قربانت!
شیخ بگفتی: آیا این زمان گذشته و آینده را نیز نشان همی دهد؟
حبیب:خیر! تنها زمان حال را نشان دهد.
شیخ چون این بشنود،یسار و یمین خویش را بپاییدی که مریدان همه جمع باشند.چه! کنون زمان صدور شطح است.
پس چون ساعت را به دور مچ انداختی و با قفل آن ور میرفتی؛ادامه دادی:
ای نادان! ای بی مقدار! ای ناچیز! مگر ندانی که:
زمان حال در هم تنش پیش بینی و یادآوری است!!
حبیب بدیدی که مریدان چون چوب خشک جملگی ترک برداشتندی و بر زمین افتادندی!
پس فرصت غنیمت شمردی یکی چوب قبضه کردی و بر فرق شیخ کوفتی.ساعت را برداشتی و ترک آن تیمارستان نمودی.
۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 شطح الفحول::
ارسال یک نظر