web 2.0

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

آه عشق رنگ آشنایت پیدا نیست!

یاران شیخ در محفل انسی گرد آمده بودندی و به چسناله های شاعری پر احساس من باب عشق گوش همی دادندی.جماعت را از آن همه حس و حال شوری دست بدادی و هر یک از دخت همسایه و هم مکتبان یونی یاد همی کردی و سخت دل پریشان نمودندی و فسانه ای من باب سحر و حلاوت و شکوه و جلال و جبروت و عشق بر زبان راندندی.راندیدنی!
یکی داد سخن دادی که کار جهان به عشق مگر ساختن.
دیگری مکرر کردی که آه عشق چهره آبیت پیدا نیست.
و دیگری جامه چاک دادی از درد بی عشقی.
در این میانه یاران شیخ را دیدندی که در تلاش بار کردن قاطرکی با یک خروار جو است.لیک توانش نیست از برای اینکار! شیخ یاران را ندا دادی به کمک! لیک چون یاران همگی حزین درد عشق بودندی هیچکدام را نای برخواستن نبودی! شیخ را غضب در ربودی آن گونی را چاک دادی و به قاطر بگفتی که:
گویا همه کار عشق این است که تو این بار جو را نکشی و هر چه خواهی از آن خوری!
پس چوب دستی برداشتی و به میانه مجلس پریدی و همه آن مخموران حزین را ضرب و جرح کردی و شاعر را ملاج بکوفتی!
روی به یاران کردی و بگفتی که:
ای پریشانان به چسناله ی یکی شاعر!حضور عشق در فقدان آن است! عشق همان حضوری است که می نیابیدش الا به فقدانش! عشق را تاب این همه زمختی روح شما نیست! این همه حلاوت و ظرافتی که به عشق نسبت می دهید چیزی نباشد مگر زمختی روح و روان شما!این صفاتی که منتسب همی نمایید به عشق همانا ظلمی است که در حق وی به کار می بندید! بهتانی است به عشق!عشق را تدبیری است و توش و توانی! و همه آنکه شما از وی خواهید ظلمی است علی حده مر عشق را!
خود و دیگری را زنجیر همی نمایید به چیزی که تن به هیج حضوری نمی دهد چه رسد به پای در زنجیر نمودن شمایان!به خدا که ندیدم دژم تر و زمخت تر از ارواح شاعران در میان ارواح!

1 شطح الفحول::

نعیمه گفت...

عشق همان حضوری است که می نیابیدش......

کلن از زندگی کردن ناامید شدم.

ارسال یک نظر