در یکی شام مسین
سکوت شب را ناله یکی زن براشفت
درد بر پوست تب دارش جاری شد
و همگان میلادی را به انتظار نه!
به تشویش استاده بودند در آن نیمه شب
و آنک هبوط انسانی بر این خاک بی رمق....
و مردی
نه!
یک مرد و یک خیک و یک وهمی از باخویشی و
عظمت
غروری به بلندای دیوار مبال
و ستاره ای به ناگاه درخشید
و مبال فروریخت بر آن خیک
و آن مرد
.......
وهم وصال..وهم توحید!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 شطح الفحول::
ارسال یک نظر