ک روز صبح زندانیان به محل کار رفتند:نگهبان غایب بود.برخی همانطور که عادت داشتند بی درنگ روانه کار شدند.برخی دیگر بی کار ماندند و نگاههای ستیزه جویانه ای به اطراف خود می انداختند.آنگاه یکی از آنها از صف بیروم ن آمد و با صدایی بلند گفت:هر قدر دلتان می خواهد کار کنید یا هیچ کار نکنید،هیچ فرقی نمی کند.دسیسه هاتان آشکار شده است،نگبان زندان به رازتان پی برده است،و به زودی حکم وحشتناکی به شما اعلام خواهد کرد.او را می شناسید،او آدمی سنگدل و کینه اوز است.اما گوش کنید چه میگویم.:شما مرا تا کنون نشناخته اید،من آنکس که به نظر می رسد نیستم.علاوه بر آن من پسر نگهبان زندان ام و هر کاری بخواهم او انجام میدهد،می توانم شما را نجات بدهم.اما،البته،فقط کسانی از میان شما نجات خواهم داد که باور کنند من پسر نگهبان زندانم،باشد که دیگران یه سزای دیرباوری خود برسند.
یکی از مسن ترین زندانیان،پس از لحظه ای سکوت گفت:
خوب!چه اهمیتی برایت دارد که ما حرف تو را باور کنیم یا باور نکنیم؟اگر حقیقتا پسر نگهبان هستی و می توانی آنچه را که می گویی انجام دهی،با سخنی پسندیده به نفع ما شفاعت کن.در این صورت،حقیقتا کاری سودمند انجام خواهی داد.اما دیگر از این خطابه ها در مورد ایمان و ناباوری یاد مکن!.
یکی از افراد جوان سخن او را قطع کرد:
من این حرف ها را باور نمیکنم.او فکرهایی در سر دارد.شرط می بندم که هشت روز دیگر،درست مثل امروز، ما باز اینجا خواهیم بود و نگهبان زندان هم در این باره هیچ نمی داند.آخرین نفر از زندانیان که به حیاط زندان آمده بود فریاد کرد:
و اگر او(نگهبان)حقیقتا هم چیزی میدانست،دیگر هیچ نمی داند،زیرا او ناگهان مرده است.
-آهای!چند زندانی دیگر همزمان فریاد کشیدند،آهای! آقای پسرنگهبان!ارث و میراثت کجاست؟ممکن است ما الان زندانی خود تو باشیم؟
کسی که مورد خطاب قرار گرفته بود به آرامی پاسخ داد:
به شما گفتم،من هر یک از کسانی را که به من ایمان دارند آزاد خواهم گذاشت،این را همانقدر با اطمینان تایید می کنم که تایید میکنم پدرم هنوز زنده است.
زندانیان دیگر نخندیدند،اما شانه ها را بالا انداختند و او را به حال خود گذاشتند.
۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 شطح الفحول::
ارسال یک نظر