القصه!توسن سخن بدانجا رساندیم که چون اوصیا و اولیا انسان را مدد آموزه های خویش از گرسنگی رهاندیدندی.لیک آن هیولی که تن را فرمان دهد و من را بخواند که فرمایم که به خویش گویم که من؛حال آنکه وی خویش را مراد کند زین قصه،همچنان به عهد دیرین است و نفهمد که در دوره ی هات داگ و خورش و ماکولات افرنجی و خزعبلات سریع الطبخ دیگر نه قحطی بر جان رنجور شیخ حاکم است و نه بیم افتادن به جوع.پس بنا به سنت دیرین چون ماکولی علی حده به معده ورود کند،قسمی را به رانه اختصاص داده و از تتمه آن تن را فربه کند.حال هر چه این جان مسکین انابه کند که بنخواهم این همه را! وی چون ندیمی نادان ذوق کند که بر سر حفظ جان مولای خویش است.و چون به پرهیز دست یازی از برای دفع این شر،وی فغان دهد که هنگامه قحطی است و باید بار اضافه از این کشتی طوفان زده به بیرون انداخت.فغان و حسرت و درد! که این بار اضافه نه چربی که عضلات و ماهیچه گان است.و چون خویش به عسر و حرج عدم تناول اندازی یا هر آینه به میدان شوی و چون یابو شب و روز بدوی،ببینی که وزنت رو به زوال است.
نیشخندی زنی در این ظفر!غافل از آنکه تو گوشت ز تن بزدایی نه زیت و چربی!
حال! چاره چیست؟
چاره همانا آن است که گویم...
۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 شطح الفحول::
ارسال یک نظر