web 2.0

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

خاطره خود کلانتر جان است

مریدی از اهالی جابلقا را تعبی عظیم دست بدادی،طبیب و بیطار و رمال و بقال نماندی که وی نرفتی و هیچکدام افاقه نکردندی.پوستش به استخوان چسبیدی و میل به حیات از وی رخت بربستی.
اصدقاء و یاران هر چه حقه در جیب مداقه داشتندی به کار بستندی و از هیچکدام سودی عاید نشدی.
پس حکیمی از قوم ایشان تعویذ به حوالت جوان به شیخ ایک الدین ایکوی دادی.جوان را بر کجاوه ای نشاندندی و از جابلقا به سوی دیار شیخ در جابلسا بردندی.
آورده اند در آن هنگام که به جابلسا رسیدندی شیخ ایک الدین در کشتزار خویش مشغول کشاورزی بودی( شیخ ما مجرد است و این وصله ها به وی نچسبیدی.منظور از کشتزار همانا مزرعه بودی.البته نه به معنای دنیا مزرعه آخرت!! بابا جان شیخ داشتی فارمری کردی!!! عجب مردم کج فهمی پیدا میشن!)
چون شیخ جوان را بدیدی دست از کار بکشیدی(بازم باید توضیح بدم؟!!! بابا تو دیگه خیلی منحرفی) و بر بالین جوان آمدی.نبض وی بگرفتی و نفسش را بشمردی و بگفتا:
این شیخ را المی روحی حادث شده است.باید که فراموش نماید گذشته اش را!
جماعت گفتندی چگونه؟
شیخ بگفتی:
آنکس که خواهد فراموش نماید،باید به تمامی به خاطر آورد.
جماعت شیخ را هو کردندی و سخنش به چیزی نگرفتندی و به سوی جابلقا روان شدندی.
آورده اند که در راه بازگشت مقادیر معتنابهی نقره بدلیجات از جابلسا خریدندی و چون به جابلقا رسیدندی به سود 400 درصد فروختندی و همه متمول شدندی.و نقره گران جابلقا را به خاک سیاه نشاندندی

0 شطح الفحول::

ارسال یک نظر