و چون به پس و پیش نگریستم چیزی ندیدم جز تجسد خباثت درکالبد بلاهت.زرد رویی بدیدم پوست بر استخوان حیران افتاده در چاه سفاهت و دم از فتح قله ها میزد.به خود گفتم باز :
تنها قدرتمندان جان هستند که حق دارند قدرت را موعظه کنند.و به راستی کسی که گمان میکند برای فتح ماه باید داربست زد می تواند قله ها را فتح کند؟
باز آن معجون انسانی را در مکاشفاتم دیدم.و چون رستگاری خویش را گرو نگهبان دوزخ گذاشتم و بر آن گند چاله پای نهادم و همدم آن پلشتی ها شدم.چنین به سخن آغازید که:
هر آنچه زیباست و نیرومند،هر چه بی پرواست و رقصان و چابک بی تردید رهزنی است که شیره جان ما پلشتان را مکیده است.و گرنه هیچ کس را حقی و صفتی برای تمایز و سروری نیست.
پس فریاد زدم :خاموش!ای گستاخ بی مایه.آنها دارند و شما میخواهید.آنها می ستانند چون میخواهند بپرورانند .بهین چیزها را می ستانند چون می خواهند ارزنده تر از آن را بیافرینند. وشما می ستانید جون دریوزه گی ایین شماست.
و آن حجم بی شکل انسانی ندا داد که:هین.ماییم سروران زمین.و چون دگر بار به سطح زمین عروج کنیم.از هیمنه ما آفتاب نیز دلسرد شود و تابش خود را از این زمین دریغ نماید.
.پس بی هوش شدم در رویای خویش.و خود را در میانه جماعت دیدم.جماعتی بدیدم که حجتی و دلیلی بر وجود خویش یافته بودند.و گرامی می داشتند خود را.
تنها بی مایه گانند که در پی حجت و دلیل اثبات برای بودن خویشند.و بد گمانند به هر که بی دلیل است و بی نیاز از اثبات.
پس دیدم که مات سخن کسی شده اند.و او چنین حنجره پاره میکرد:
همانا من خادم شمایم و شما آقای من.طعم خدمت بی مزد را به شمایان چشانیدم.وشمایان را به نیرومندان زمانه مبدل ساختم. ........
گفتم شگفتا که باز پادشاهی دیدم در لباس گدا.دریافت بیمار از سلامتی چیست؟
دریافت ضعیف از قدرت؟
پس آنجا که نمی توان عشق ورزید.چه اصراری به ماندن.و آنجا که عشق ورزیدن را همان ترحم میگیرند چه جای ماندن
از مکاشفات ایکاروس قدیس
سفر خروج
باب کابوس
(تابلو بود دیگه که از چه کتابی سرقت کردم این مطالبو)
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 شطح الفحول::
ارسال یک نظر