گویند که روزی گردی سپه شکن به دیار شیخ درآمدی و بس دلاوری ها از خود نشان دادی.سر در حلقوم شیر کردی،در خوابگاه عقربان بیتوته کردی،افعی را به جای بند تنبان بستی،در اتوبان کمربند بر بنبستی و از این گونه اعمال مکرر کردی.پس آوازه ی این شجاعت و زهره ی دل را به شیخ رساندندی.پس شیخ بزجنبانکی به محاسن خضاب شده ی خویش دادی و بر سبیل تحقیر بگفتی:
هر آینه اشجع نفوس همانا تیمارداران و هوشیاران نفس اماره اند.
چون پهلوان این را شنودی از یکی منهی صیحه زدی و پس نیافتادی.سبب آن صیحه و آن پس نیافتادن را اصحاب از وی جویا شدندی.بگفتی:
صیحه را محض تعلیق دراماتیک داستان بزدمی.لیک! ترس واقعی در آن نیست که بدانیم همی خواهیم مردن در یکی از ایام پیش رو!بل! ترس واقعی آنجاست که یکی ارواح شریر بر ما فرود آید و گوید: شما هیچگاه نخواهی مردن! آیا کسی را زهره و جگر و سایر اندام مر برای شنودن این وعده هست؟
پس شیخ به کره خوری افتادی
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 شطح الفحول::
ارسال یک نظر